برای دردانه ام

اتفاقات مهد كودك (ماه اول)

  گل دخترم .... بايد بگم كه خدا رو شكر مربي و پرسنل مهد خيلي مهربون هستند و بهت لطف دارن . اسم دوستايي كه تا حالا گفتي: آلوين (آروين )؛ فيربد(هيربد)؛ عرشيا ؛ ايليا ؛ شيده ؛ ماهور  ؛شايلين   يه روز ديدم شروع كردي و داري يه شعر ميخوني كه البته من اين شعر رو رو برد مهد ديده بودم كه بعنوان طرح درس هفته اول خرداد براتون زده بودن .اولين شعري كه ياد گرفتي اين بود :  زرد به رنگ زنبور  آبي به رنگ دريا  درياي زيباي من  نارنجي رنگ نارنج  بنفش چون بنفشه  سرخ به رنگ لاله   گلهاي باغ خاله  و رنگين كمان 7 رنگه و رنگاش رو ميشماري و رنگهاي اصلي ...
19 خرداد 1393

34 ماهگي

عااااااااااااااااااااااااااااااشق اين آهنگي هستم كه فرامرز اصلاني خونده .... و هر كلمه ش و هر جمله ش و هر تعبيرش حس و حال من رو نسبت به تو بيان ميكنه ....تقديم به عشق كوچولوي خودم .... همه کسم تو، هر هوسم تو، هم نفسم تو بال و پرم تو، همسفرم تو، پيش و پسم تو گرمی خانه، شور ترانه، متن غزل تو شعر و سرودم، بود و نبودم، قند و عسل تو نغمه ی سازم، محرم رازم از روز ازل تو بی تو خموشم، با که بجوشم، جفت تنم تو خسته و عریان، پیش غریبان، پیرهنم تو گرمی خانه، شور ترانه، متن غزل تو شعر و سرودم، بود و نبودم، قند و عسل تو نغمه ی سازم، محرم رازم، از روز ازل تو  و اما بايد بگم كه از روزي كه مهد رفتي پوشك رو به كل حذف ...
8 خرداد 1393

هفته ي اول مهد كودك

نفسم الان كه در حال نوشتن اين پست هستم يك هفته از مهد رفتن شما ميگذره.روز اول رو كاملا برات در پست قبلي شرح دادم حالا بريم سراغ روزاي ديگه ي هفته ي اول روز دوم : شنبه بود و بنده مرخصي گرفته بودم كه هم شما رو ديرتر ببرم و زودتر بيام دنبالت و هم به كاراي خودم برسم. به خاطر وقت دندانپزشك من مجبور شدم شما رو با ناز و نوازش زودتر از خواب بيدار كنم و لباساتو پوشوندم و حدوداي ساعت 8:45 بردم مهد كودك دوباره بسيار راحت از من جدا شدي و دستت رو دادي دست شهناز جون و رفتي  داخل مهد . بعد از اتمام كارام ساعت 11:30 اومدم دنبالت و گفتند كه مهرسا داره بازي ميكنه و نمياد و لطفا يكساعت ديگه بيايد . و اين شد كه 12:30 اومدم دنبالت كه چون ناهار ميخوردي...
8 خرداد 1393

اولين روز مهد كودك

عشقم ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ آرﺯﻭﯾﻢ برايت ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﺒﯿﻨﯽ! امروز 1خرداد 1393 است و روز بزرگي برامون به حساب مياد چون اولين روزي هست كه ميخواي بري مهد و به عبارت ديگه وارد اجتماع بشي و دور ازخانواده. مهدكودكت رو با وسواس شديد انتخاب كرديم و مدام نظرات مختلف از افراد مختلف ميشنيديم و در بين چند مهد كودكي كه اسم در كرده اوني رو كه بهمون نزديك بود انتخاب كرديم و تقريبا دو سال قبل شما رو ثبت نام كرديم و با هزار اصرار و تمنا و خواهش  قرار شد كه از 1 خرداد شروع كني.  استرس عجيبي دارم ... قلبم تند تند ميزنه ... كمي هم بغض دارم ...آخه خيلي دوست داشتم اولين روز مهد كودك پيشت باشم . اما از ا...
8 خرداد 1393

سفر به بندرانزلي

موش موشكم براي تعطيلي ولادت حضرت علي (ع) تصميم گرفتيم كه بريم سفر و بندرانزلي رو بعنوان مقصد انتخاب كرديم و من از مدتها قبل از طرف ادارمون جا رزور كرده بودم ... روز دوشنبه 22 ارديبهشت  حدوداي ساعت 4 راه افتاديم به سمت بندر انزلي و حدوداي 8 شب رسيديم (البته تو راه يكي دو بار نگه داشتيم ) و بعد رفتيم مهمانسراي اداره كه از نظر موقعيت خيلي خوب بود و همه جا در دسترس...همون شب پياده  رفتيم پارك ساحلي و كنار دريا بوديم و شما حسابي شن بازي كردي...سه شنبه 23 ام كه مصادف با روز پدر بود( ناگفته نمونه كه هديه روز پدر بابا حميد و بابابزرگ رو زنجان تقديم كرده بوديم) بعد از خوردن صبحانه راه افتاديم به سمت آبشار ويسادار كه در پره سر از توابع شه...
30 ارديبهشت 1393

چكاپ 33 ماهگي وچشم پزشك

شيريني زندگي تمام اين چند سال و اندي عمرم به كنار... من فقط؛ به اندازه همان ثانيه هايي كه ؛ در هواي تو  و در كنار تو نفس كشيدم؛  زندگي كرده ام!! امروز 9 ارديبهشته و شما 33 ماهگي رو تموم كردي...................... 33 ماه هست كه شدي همنفسمون و 33 ماهه كه قشنگترين لحظه ها رو باهات تجربه كرديم و خدا رو ميليونها بار شاكرم ... خب بايد بگم كه شكر خدا در امر از پوشك گرفتن شما موفق شديم و فرشته مهربون كماكان انجام وظيفه ميكنه و به ازاي هر دستشويي رفتن برچسبي برات مياره ... بازم خدا رو شكر كه پي پي هم كه مشكل ساز بود و انقدر نميرفتي دستشويي كه شكمت سفت ميشد و ميفهميديم كه خيلي در عذابي و نهايتا تو پوش...
15 ارديبهشت 1393

مهرسا به روايت تصوير

و اينجا چند تا عكس از شيطنت هاو كارات ميزارم  اول تو كشو و از اونجا نرده نوردي و رفتن داخل تخت مبلش رو بر عكس زير پاش ميزاره و ميره رو پايه هاي مبل تا دستش به هر جا ميخواد برسه   ...
10 ارديبهشت 1393

بدقلقي هاي مهرسا و ترس و روزهاي سخت ما

عزيز تر از جونم بعد از برگشتن از سفر شبها خوب نميخوابيدي و همش گريه و استرس ..مدام تكرار ميكردي نميخوام نميخوام و وقتي ازت ميپرسيدم چي نميخواي جواب نميدادي...همش بهانه گيري موقع شب مثلا آب ميخواستي و ميخواستيم بريم برات آب بياريم گريه كه نميخوام .... شير ميخوام ؛ شير كه برات مياورديم جيغ ميكشيدي كه اينو نميخوام يا تو اين ليوان نيمخوام و ديديدم كه تب ميكني البته فقط شبا  خلاصه شباي خيلي سختي پشت سر گذاشتيم ... عصر ها هم گريه ميكردي و خيلي به من وابسته شده بودي. از جلو چشمت كه دور ميشدم گريه ميكردي و بغل هيچ كس نميرفتي . مدام ازم ميخواستي بغلت كنم ..... حتي بغل كسايي كه بسيار دوستشون داشتي هم نميرفتي ... زياد گريه ميكردي و جيغ ميكشيدي ...
21 فروردين 1393