برای دردانه ام

اولين شب دور بودن از مهرسا

1394/4/29 9:23
نویسنده : مامان دردانه
1,977 بازدید
اشتراک گذاری

عزيزترينم 

از وقتي شما به دنيا اومده بودي هيچ ماموريت و دوره آموزشي خارج از شهر رو نرفته بودم الا يك دفعه كه به همراه شما و بابا جون رفتيم تهران و من در كلاس شركت كردم . هم احساس ميكردم ديگه وقتشه كه حداقل براي يك شب هم كه شده از هم دور باشيم و هم واقعا احساس ميكردم از ساير همكارام تو استانهاي ديگه خيلي عقب موندم به هر حال 4 سال كم نيست اونم برا رشته تحصيلي و شغل من كه واقعا هر روز در حال تغييره .

فقط شانس اورده بودم مدير كلي داشتم كه اول از خودم سوال ميكرد كه ميتوني بري يا نه و وقتي ميگفتم نميتونم دخترم رو تنها بزارم ماموريتم رو كنسل ميكرد. اما با بازنشسته شدن اون مدير كل اوضاع كمي عوض شد و ديگه نميشد به راحتي از زير ماموريت ها شونه خالي كرد . 

با وجود نگراني هاي زياد تصميم گرفتم  در دوره شركت كنم . خصوصا دوره مهمي بود كه تاثير زيادي روي كارم داشت . متاسفانه بخاطر امتحانات پايان ترم بابا نشد كه دوباره همه با هم بريم و من صبح زود  26 خرداد راه افتادم ( بخاطر شما شب قبل نرفتم كه فقط يك شب از هم دور باشيم )  و كلاس اون روز رو تموم كردم و با دوستام و همكارام از ساير استانها بعد از 4 سال رو برو شدم و كلي ياد خاطرات خوابگاه و صحبت از استانها و شرايطمون و ... و كلي خوش گذشت . از بابت شما هم خيالم راحت بود كه عمه جان اومده بود مهد كودك دنبالت رو شما رو برده بود خونه شون و بابا جون هم شب برا خواب اومده بود پيشتون و فرداش هم صبح پيش عمه بودي تا بابا از امتحان برگرده و بعد با عزيز جون اومده بوديد خونه مون و يه جورايي سرت حسابي گرم بود و فقط شب موقع خواب به عمه گفته بودي پس مامانم نمياد؟ و گفته بود چرا بخواب صبح مياد.. 

 من هم بعد از دو روز كلاس صبح تا عصر روز 27 ام برگشتم و شما اومديد دنبالم و وقتي ازت ميپرسيدم دوباره برم ماموريت نميتونستي بگي برم يا نه ؟ هم يه جورايي دلت نميخواست هم چون خوش گذشته بود دلت ميخواست .. 

خلاصه اين بود اولين شبي كه مهرسا و ماماني از هم دور بودن... و براي هر دو تجربه مفيد و لازمي بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)