برای دردانه ام

سه روز سخت بعد از عمل لوزه

1394/12/3 8:16
نویسنده : مامان دردانه
1,337 بازدید
اشتراک گذاری

عشقم 

وقتي رسيديم خونه شما خوابيدي. تازه خوابت برده بود كه كلي مهمون اومد خونه مون ... البته شما بيشتر تايم رو خواب بودي. هيچي نميخوردي. بعد بابا بزرگ اومد و بعد هم عمه جون . از جات تكون نميخوردي و ميخواستي هر دو دست من تو دستت باشه و يا اتاقت باشيم و شما رو پام بخوابي و دستام رو بگيري. حتي نميتونستم يكي ازدستام رو از دستت بيرون بكشم . حتي وقتي خوابت ميبرد و دستم رو ميكشيدم چشمات رو باز ميكردي و اشاره ميكردي دستت رو بده  . حرف نميزدي و هيچي نميخوردي. 

صبح روز جمعه عمو غلامرضا به اتفاق خانواده اومدن و شما باز هيچ حرفي نزدي و هيچي نخوردي . موقع خوردن هم گريه ميكردي و اشاره ميكردي كه درد ميكنه . به زور تهديد كه اگه نخوري مجبور ميشيم ببريم سرم بزنن و بيمارستان و دكتر و.. چند قلوپ آبميوه ميخوردي. شير عسل سرد؛ آبميوه هويج و سيب خانگي ؛ بستني ؛ در روز شايد به اندازه نصف ليوان جمعا... اين بود كه اصلا ناي حركت نداشتي.. و تنها كاري كه ميكردي اين بود كه CD نگاه كني. عصر جمعه هم دايي مهرداد و رويا جون اومدن كه با وجود علاقه شديد بهشون با ايما اشاره ازم خواستي بريم اتاقت و رو پام بخوابي و دستم رو بگيري. 

روز شنبه رو مرخصي گرفته بودم . دوباره چيزي نخوردي الا با توسل به زور مجبور شديم عصر ببريم دكتر و بگيم هيچي نميخوره و حرف نميزنه . گفت اگه شرايط به همين منوال باشه بايد ببريد سرم تراپي. 

و گفت كه نخوردن و حرف نزدنت بخاطر هوش بالا هست . گفت بچه هاي ديگه درد رو به عمل وابسته ميدونن و ميگن چون عمل كرديم بايد درد كنه و ميخوردن و درد رو تحمل ميكنن  اما بچه هاي باهوش استدلال ميكنن كه درسته عمل كرديم اما وقتي ميخوريم و حرف ميزنيم درد شروع ميشه پس حرف نزنيم و چيزي نخوريم تا درد اذيت نكنه.

تصميم گرفتيم كه اگه با ايما اشاره حرف بزني جواب نديم و بگيم متوجه نميشيم . 

صبح روز يكشنبه شما رو برديم خونه عمه جون و دوباره گفتن كه بسيار كم خوردي و عصر كه از خواب بيدار شديم خواستم بهت ابميوه بدم كه نخوردي و گفتي درد ميكنه. و من طاقتم رو از دست دادم و گريه كردم . هي اشكام رو پاك ميكردي و ميگفتي مامان تو رو خدا گريه نكن و ميگفتم اخه تو هيچي نميخوري. ميگفتي اخه درد ميكنه ..  اروم شدم و بخاطر تسكين دردت ايبوپروفن دادم و نيم ساعت بعد شما ابميوه ت رو خوردي و همين شد كه ديگه خوردن رو شروع كردي. دلت شيريني ميخواست بعد شام بادمجون بود ودلت بادمجون ميخواست . شب بستني خواستي بعدش شير كاكائو خوردي و دوباره بستني خواستي .. و خدا رو شكر كابوس تموم شد. البته همون عصر دايي وحيد هم با بابا اومد خونه مون و تو كه تازه ابميوه خورده بودي و ايبوپروفن كلي باهاش شوخي كردي و اذيتش كردي و از سرو كولش بالا رفتي.

تو اين مدت تنها چيزي كه خودت ازمون ميخواستي شربت گلاب بود(آب و گلاب و شكر و يخ ) 

بجز كلمات محدود چيزي نميگفتي يا ايما اشاره يا دستمون رو ميگرفتي و ميبردي كه منظورت رو نشون بدي. 

تنها تفريحت ديدن سي دي بود.و بعد از دو روز تازه اسباب بازي هايي كه برات خريده بوديم رو نگاه كردي.

سه روز زحمت نگه داشتن شما رو عمه جون كشيد كه بازم مثل هميشه ما رو شرمنده كرد. 

آب سيب و هويج و شير و اب كمپوت و شيره گوشت و مرغ و بستني و ... از روز چهارم خوردي و كم كم تخم مرغ نيم بند و .. 

مهمون كماكان ادامه داشت و هر روز حداقل چند تايي مهمون داشتيم 

 

پسندها (1)

نظرات (0)