ورود به 16 ماهگي ؛ عيد قربان و سفر به تهران و..
عزيز تر از جانم
الان ساعت 11:45 دقيقه روز سه شنبه 9 آبان هست كه دارم اين مطلب رو برات ميزارم و من اداره هستم و كمي سرم خلوت شده و شما هم به سلامتي 15 ماه رو تموم كردي و وارد ماه 16 از زندگيت شدي.... وقتي سر كار هستم دلم برات خيلي تنگ ميشه و همش ساعت رو نگاه ميكنم كه زمان اتمام كار برسه و با شوق و ذوقي وصف نشدني بيام دنبالت و خستگي رو با خنده هات و كلماتي كه ادا ميكني از تنم بيرون كني..
برات بگم كه اولين عروسي كه شما تشريف بردي و مهمون ناخونده شدي به اتفاق عمه جون بود كه از من خواستن تا آماده ت كنم تا به همراهش بري عروسي يكي از دوستانشون ... انگار خيلي بهت خوش گذشته بود و رقصيده بودي و دست زده بودي ... چشمم روشن حالا رفيق نيمه راه شدي و تنها تنها ميري عروسي ؟(انشالله كه هميشه در شادي و مراسم جشن و سرور باشي عزيزم)
براي خريد يكسري از كم و كسري هاي خونه رفتيم تهران خونه عمو سعيد . اين بار اول بود كه شما به تهران سفر ميكردي و در كل شد سومين سفر ...(كرج - مشهد و تهران) ببخشيد كه خيلي دلمون ميخواست كه خيلي جاها ببريمت اما شرايط اين اجازه رو بهمون نداد ... انشالله سال جديد ... شما هم شقايق جون و هم شايان جون رو با نام علي صدا ميزدي و هر جا ميرفتن دنبالشون ميرفتي و كلا خيلي زود باهاشون اياق شدي.و زحمت نگه داشتنت رو فاطي جون (زن عموي مهربونت) كشيد تا هم ما راحت خريد بكنيم و هم شما اذيت نشي و مثل هميشه خانم بودي و اذيت نكرده بودي .
هم ناهار و هم شام عيد قربان رو هم رفتيم خونه عموي بنده . گرچه دوست داشتم كه جوري اونجا باشيم تا شما ببعي رو ببيني اما چون صبح خيلي زود بود نشد ...
ونهايتا اينكه شما رو كه تازه خوب شده بودي و ما تهران برديم ؛ دوباره موقع برگشتن از تهران سرماخوردگيت عود كرد و حتي سرفه هم ميكردي كه خيلي نگران بودم و كم مونده بود آنتي بيوتيك رو شروع كنم اما با داروهاي قبلي خوب شدي گرچه الان هم آب بينيت هر از گاهي سرازير ميشه.
و اما ژله و مربا دوست نداري و با چيزاي ترش مثل انار و نارنگي ترش و .... ميونه خوبي داري.از روي عكس من و بابا و يك عده ديگه رو ميشناسي ؛ در خونه بابابزرگ و عمه جون رو ميشناسي (البته اين دو مورد رو از ماههاي قبل انجام ميدادي)؛ به آناناس (Anna ) - پرتقال (porte porte ) - ساعت (Aaa at) ؛ قطره (dade ) _ عسل (ada) ميگي و همه بچه هاي كوچولو رو علي و همه پسرهاي بزرگ رو (baboot{فريد }) ميگي و مدام دمپايي هاي بزرگ ميپوشي و سعي ميكني راه بري و يا هر پارچه اي رو رو سرت ميندازي مثل شال و اينكه هر قطره اي پيدا كني ميخواي كه تو گوش و دماغ و چشم ما و خودت بريزي.
كلمات ديگه اي مثل النگو ؛ خودكار ؛ دست و پا ؛ و... هم ميگي .
راستي عزيز دلم بازم فصل سرماها اومد و ما مجبور هستيم به شما لباس گرم بپوشونيم و ببريم خونه عمه جون و متاسفانه از خواب بيدار ميشي و هر از گاهي هم گريه ميكني. دختر خوبم منم دلم ميخواست كه با همون لباس بغلت كنم و آروم ببرمت تا آب تو دلت تكون نخوره اما چه كنم كه ميترسم سرما بخوري. اما خدا رو شكر ميدونم كه اونجا حسابي ميخوابي و سير از خواب بيدار ميشي.