برای دردانه ام

يه خبر خوب و تاتر روباه و خروس و ..

شيرين زبونم  اول بايد بگم كه دايي جون نامزد كردن . و شما صاحب زن دايي شدي كه رابطه خوبي با شما داره و كلي باهات بازي ميكنه.. در ضمن برات سوال ايجاد شده كه چرا قبلا نبوده و چرا شما قبلا زن دايي نداشتي و ..  بعدش بايد بگم كه  سعي ميكنم بيشتر شما رو پارك و باغ و مهموني و تاتر و .. ببرم . و براي همين هر تاتري مياد با خاله نسترن هماهنگ ميكنيم و شما و فرناد جون رو ميبريم .  يكي از اين تاترها هم تاتر روباه و خروس بود كه 24 شهريور با هم رفتيم و خيلي خوشمون اومد..  اينم بازيگر نقش خروس كه آخر تاتر شما روي سن در كنارش عكس گرفتي.  ...
7 مهر 1394

سرما خوردگي هاي پشت سر هم

عزيزم  9 شهريور  شما از خواب ظهر كه بيدار شدي گفتي مامان گلوم تيغ تيغي ميشه .. از دكترت وقت گرفتم و رفتيم و خانم دكتر مهربون بعد از معاينه گفتند كه كمي گلوت چرك كرده و دارو داد و انتي بيوتيك آزيترومايسين هم داد. وزنت دقيقا در 4 سال و 1 ماهگي 14/800 بود كه از دفعه قبل 800 بيشتر شده بود دفعه قبل خرداد ماه رفته بوديم بخاطر پيشونيت.. دكتر راضي بود...  دقيقا از همون شب من هم مثل شما گلوم چرك كرد و به قول شما تيغ تيغي شد.. و يكي دو روز بعد كه ما داشتيم بهتر ميشديم بابا جون مريض شد. البته خدا رو شكر طولاني نشد و با رعايت و رژيم مناسب زود خوب شد. و اما دفعه دوم: شب 19 شهريور بود كه عمو سعيد اينا هم از تهران اومده بودن و دس...
7 مهر 1394

سفر سه نفره به انزلي

گلم  صبح روز 28 مرداد بعد از صرف صبحانه سه تايي راه افتاديم به سمت انزلي. ناهار رو در رستوران مورد علاقه مون (رازقي ) در رشت خورديم و بعد از اسكان در انزلي كه از طرف اداره مون بهم داده بودن بالافاصله رفتيم دريا و شما و بابا حسابي شنا كرديد و اين دفعه با بابا  دورتر از ساحل ميشديد.   روز دوم صبح رفتيم لاهيجان و يكسره رفتيم تله كابين و شما برا اولين بار سوار تله كابين شدي و لذت بردي و بعد ناهار رو در رستوران سنتي مهتاب لاهيجان كه انصافا خيلي خوب بود خورديم و برگشتيم انزلي و سر راه سوار قايق شديم و رفتيم تالاب ( اولين بار بود سوار قايق ميشدي) و بعد دوباره دريا و شنا و بعد از كمي استراحت  شب رفتيم پارك ساحلي خيابون 30 م...
30 شهريور 1394

تعطيلي تابستوني يك هفته اي مهد و روز دختر

  كوچولوي من  مهدتون بخاطر نظافت و تعطيلات تابستوني به مدت 5 روز تعطيل بود از 23 تا 29 مرداد..  و خب مسئله نگه داشتن شما و اينكه كجا بزاريم كه هم اذيت نشي و دوست داشته باشي هم مزاحمت نباشه و ..  نهايتا تصميم گرفتيم روز اول ببريم خونه عزيز جون كه پرستارش و عمه زهره و دخملش هم اونجا بودن .روز دوم رو بريدم خونه خاله شادي ( روز دختر بود و به انتخاب خودت برات برچسب و cd  و ... خريديدم ) روز سوم دوباره با وجود زحمت به اصرار خاله شادي مهربون برديمت اونجا كه تا در باز شد ديدم خاله جون و عمو ايرج هم كه واقعا شما رو دوست دارن هم از تهران اومدن و كلي خوشحال شدم .. و اين بود كه دوباره روز چهارم هم همونجا رفتي.&nbs...
30 شهريور 1394

دكتر مجدد در تهران براي لوزه

نازنينم مرا هزار امید است و هر هزار تویی ... با توجه به اينكه قبلا يه دكتر تو شهر خودمون و يه دكتر تو تهران گفتن كه لوزه هات نياز به عمل داره اما خواستم دكتر ديگه اي هم ببرم و نظر اون رو هم جويا بشم . با معرفي يكي از دوستام دكتر بسيار ماهري تهران پيدا كرديم به نام دكتر قوجقي و از ماهها پيش برا 19 مرداد وقت گرفتيم .   19 ام ساعت 11:30 سه تايي به سمت تهران راه افتاديم و به موقع رسيديم مطب دكتر . دكتر ميان سالي كه مشخص بود بسيار در كارش وارده و بعد از معاينه شما و بررسي شنوايي سنجي دفعه قبل  ؛ دوباره برات شنوايي سنجي نوشت و راديولوژي برا لوزه سوم . هر دو رو انجام داديم و جوابش رو كه برا دكتر برديم توضيح...
30 شهريور 1394

تولد 4 سالگي مهرساي عزيز

عزيزترينم همونطور كه گفتم امسال قرار شد تولدت رو مهد بگيريم . تولد در ماه تابستون روزهاي چهارشنبه برگزار ميشه.به همين دليل تولد شما با دو روز جلو افتادن در تاريخ 7 مرداد( تولد بابا بزرگ ) تو مهد برگزار شد .  قبلش با مهد هماهنگ كرده بوديم و ليستي داده بودن شامل : هزينه تولد 40 هزار تومن ( بابت فيلمبرداري و عكاسي و ..)- پيش دستي يكبار مصرف و چنگال - جايزه براي كودكان - كيك 4 كيلو - كلاه و شمع و فشفشه روي كيك - هديه پدر و مادر - بادكنك و برف شادي بايد بگم بچه ها رو بايد 40 در نظر ميگرفتيم كه كلاس شما و كلاس سميرا جون ادغام ميشدن.  برات لباس زنبوري تهيه كرديم و. تم زنبور رو در نظر گرفتيم و كيك رو به خاله مريم مهربون سفار...
30 شهريور 1394

روز شمار تا تولد 4 سالگي مهرسا

نفسم  احتياجي به تسبيح نيست  دستانت را كه  به من بدهي  با بند بند انگشتانت  ذكر دوست داشتن سر ميدهم.... فقط 4 روز تا زادروز چهارمين سال تولدت باقي مونده .  4 سالي كه مثل برق و باد گذشت و تو شدي همنفسم ..  چقدر اين چهارسال در كنارت زيبا بود...  امسال هم بخاطر شرايط نميشد تولد مفصل برات گرفت اما با توجه به قولي كه بهت داده بوديم قراره كه تولدت رو مهد برگزار كنيم در جمع دوستات .  كار خاصي تو مهد نميشه انجام داد اما با اين وجود بازم كلي كار و سفارش و خريد و .. هست كه بايد انجام بشه .  دلم ميخواد تولد خيلي خوب و به ياد موندني داشته باشي كه تو ذهنت حك ب...
5 مرداد 1394

ماه رمضون و افطاري اداره و تعطيلات عيد فطر(روستاي شيت)

مهربونم  يكي از جاهايي كه ماه رمضون امسال  برا افطاري دعوت شديم اداره من بود.. دوستاي خوبت رهاجون و آوا جون هم بودند . اولش خجالت ميكشيدي و صحبت نميكردي و بعد يه ذره با رها  خو گرفتي .  خوشحالم كه وقتي گفتند بچه هاي زير 10 سال  بيان براي ريافت جايزه خيلي راحت بدون اينكه از من بخواي باهات بيام رفتي رو سن  و جايزه ت رو گرفتي.  وقتي براي مسابقه ازبينتون داوطلب خواستن شما بازم رفتي . مسابقه بولينگ بود  و شما از همهع بچه ها ريزنقش تر بودي و من همش نگران بودم كه نكنه نتوني به هدف بزني و ناراحت بشي. همه بچه ها اجازه دو پرتاب داشتن و خيلي هاشون در دو پرتاب موفق نميشدن هدف ها رو بندازن يا نهايت دو سه ت...
5 مرداد 1394

اولين شب دور بودن از مهرسا

عزيزترينم  از وقتي شما به دنيا اومده بودي هيچ ماموريت و دوره آموزشي خارج از شهر رو نرفته بودم الا يك دفعه كه به همراه شما و بابا جون رفتيم تهران و من در كلاس شركت كردم . هم احساس ميكردم ديگه وقتشه كه حداقل براي يك شب هم كه شده از هم دور باشيم و هم واقعا احساس ميكردم از ساير همكارام تو استانهاي ديگه خيلي عقب موندم به هر حال 4 سال كم نيست اونم برا رشته تحصيلي و شغل من كه واقعا هر روز در حال تغييره . فقط شانس اورده بودم مدير كلي داشتم كه اول از خودم سوال ميكرد كه ميتوني بري يا نه و وقتي ميگفتم نميتونم دخترم رو تنها بزارم ماموريتم رو كنسل ميكرد. اما با بازنشسته شدن اون مدير كل اوضاع كمي عوض شد و ديگه نميشد به راحتي از زير ماموريت ها ش...
29 تير 1394

اتفاق ناگوار (پاره شدن پیشونی)

جمعه 15 خرداد 94 ساعت 12:30 بود و شما در حال بازی با من بودی. رفتی یه روسری بیاری و سرم کنی که صدای گریه ت اومد. فکر کردم کشو رو کشیدی و افتاده رو دست یا پات ...  تا اومدم اتاق دیدم صورتت کلا خونیه و پیشونیت پاره شده . بند دلم پاره شد.. من که طاقت دیدم یه قطره خون رو رو دست و پای تو نداشتم حالا به چه صحنه ای مواجه شده بودم.. دست و پام میلرزید .... من از خون وحشت داشتم ...چه برسه اون خون از وجود نازنین تو باشه.. اما باید کاری میکردم ... بغلت کردم و چادر نمازم رو محکم فشار دادم رو زخمت و بعد دیدم بیشتر گریه میکنی و به وحشت افتادی با دست زخمت رو به هم نزدیک کردم تا جلوی خونریزی رو بگیرم .. تو این زمان بابا به محض افتادن این اتفاق رفت طب...
22 خرداد 1394