برای دردانه ام

سرماخوردگي و چكاپ و كنترل ماهانه(20 ماهگي)

عزیز دلم دختر خوبم ...تو تعطیلات عید یه سرماخوردگی کوچولو داشتی اما خودم باداروهایی که میدونستم و قبلا دکترت داده بود خوبت کردم و اما بعد از مدتی سرماخوردگی مجدد بروز کرد البته بسیااااار خفیف اما قرار بود برا چکاپ ببرمت دکتر و همونجا وضعیت سرماخوردگیت رو هم گفتم . ١٨ فروردین رفتیم پیش خانم دکتر مهربونت ؛ اول کنترل قد و وزن رو انجام داد که مثل همیشه رضایت کامل داشت و بعد در مورد سرماخوردگی گفت که خفیف و ویروسی هست . نیازی به آنتی بیوتیک نداشت .تک سرفه میکردی علی الخصوص شبا و آب ریزش بینی داشتی و شبا بینیت کیپ میشد.سیتریزین ؛‌برم هگزین ؛‌شربت استامینوفن و قطره بینی کلراید سدیم داد........ سرماخوردگیت همینطوری خفیف اما طولانی مدت ...
5 تير 1392

چهارشنبه سوري ؛ تحويل سال ؛ عيد 92 ؛ تولد ماماني و سيزده بدر

  مهربونم  دنیا را می دهم برای لبخندت ! هراسی نیست... شاد که باشی, دنیا ازآن من است... ! چهارشنبه سوري اول رفتيم ديدن باباي بنده و بعد جشن آتش بازي رو خونه عمه جون بر پا كرديم( هوا كمي سر بود و شما هم زياد مايل نبودي كه از بغلم پائين بياي) و شام هم مهمونشون بوديم و بعد دسته جمعي رفتيم خونه باباي بابايي برا عرض تبريك ... و بعد هم مختصرا" مراسم قاشق زني امسال اصلا برام حال و هواي عيد نداشت و بر خلاف شور و شوق هميشگي دم عيد ؛ بدون هيچ اشتياقي وارد سال 92 شديم . امسال سفره هفت سين هم نچيدم  فقط بخاطر شما سه تا ماهي قرمز كوچولو خريديم و سبزه هم كه هديه يكي از آشناها بود و  ممنون كه شما و بابايي لحظه ...
3 ارديبهشت 1392

واكسن 18 ماهگي و بقيه اتفاقات

شيرين زبانم  اول از همه بگم كه 28 دي ماه  تو مهد ثبت نامت كردم...دلم ميخواست كه از مهر ماه بري ولي شايد به دليل اينكه همسن هاي شما تعدادشون كمه موكول بشه به فروردين 93......... مهد گذاشتن شما دلايل زيادي داره .اولا كه ديگه واقعا از عمه جون شرمنده هستم كه تا الان هم كلي محبت كردن و تا آخر عمر هم جبران نميشه ؛ از طرف ديگه دوست دارم تو جمع هم سن و سالهاي خودت بزرگ بشي و بازي كني و ياد بگيري كه چطور بايد از خودت دفاع كني (بدون نزاع و خشونت ) و بتوني حقت رو بگيري و ياد بگيري كه چطوري از وسايلت مواظبت كني و با بقيه بچه ها وسايل هاتو شريك بشي و ..........  اولين باري كه شهر بازي برديمت 6 بهمن بود .رفتيم شهربازي سر پوشيده صدف و شم...
3 ارديبهشت 1392

ورود به 15 ماهگي ؛ روز جهاني كودك ؛ چكاپ 14 ماهكي ؛ سرماخوردگي و ....

مهربونم  خدا رو شكر كه 14 ماه رو با سلامتي طي كردي و وارد ماه 15 از زندگيت شدي. گلم انشالله كه هميشه سالم و شاد و سربلند باشي................... خب بهت بگم كه اولين تولد رسمي كه شركت كردي و اسم شما رو هم رو كارت دعوت نوشته بودن  (14 ماه و 4 روز)؛ تولد 5 سالگي آنيسا جون بود . شما تو تولد دختر بسيار خوبي بودي و بغل همه رفتي و با آهنگ ها ميرقصيدي و از صداي بلند اركستر و رقص نور و ... هم نميترسيدي و كلا فكر كنم بهت خوش گذشت .....  روز جهاني كودك امسال هم دوباره (مثل پارسال)  در جشن موسسه خيريه روزبه شركت كردي(14 ماه و 7 روز) ولي من جايي ديگه دعوت بودم و بايد ميرفتم و زحمت بردن شما رو بابا جون كشيد البته اونجا هم عم...
16 فروردين 1392

ورود به 17 ماهگي و عاشورا تاسوعا و ...

نازنينم تو اين يك ماه مراسم زيادي بود كه شركت كردي و البته بعضي هاشون هم شما رو نبرديم . تولد پسر عموي مهربونت عطا جون كه هميشه با شما بازي ميكنه ؛ تولد عمه جون ؛  وليمه ناهار عمه جون بنده كه از مكه تشريف آورده بودن (شام خونشون شما رو هم بردم اما شام سالن نبردم و موندي پيش خاله شادي) ؛عيادت عمو جون  ؛  يكي از سه شب روضه هاي مامان بزرك بنده ؛هليم خونه عمه بزرگه ماماني و حلوا پزون خونه عموي ماماني؛ و نهايتا خونه  خاله نسترن و اما ناهار وليمه فرناد جون كه شما رو نبرديم و موندي پيش بابا بزرگ ؛ جشن دندوني ارميا جون كه قرار بود شما رو نبرم و متاسفانه برا خودم هم جور نشد كه برم ؛ خلاصه اينكه هم جاهاي زيادي رفتي و هم اينكه جاها...
28 دی 1391

ورود به 18 ماهگي و شب يلدا و تولد بابايي

عزيز دلم ميان همهمه ي  برگهاي خشك پائيزي ؛ فقط تو مانده اي كه هنوز از بهار لبريزي يلدات مبارك عزيزم   خب اين دفعه بر خلاف دفعه قبل كه مدام مهموني دعوت بوديم و مراسم هاي مختلف ؛ بيشتر مهمون داشتيم از دوست گرفته تا خانواده بابايي و خانواده  ماماني ... تو اين مدت دو تا ني ني خوشگل اومدن خونمون كه يكي دنيز جون دخمل عمو فريد (دوست بابا) و يكي فرناد پسر خاله نسترن (دوست مامان) بود.شما زياد با ني ني ها كاري نداشتي و بد جوري گير داده بودي به وسايلهاشون : پتو ؛ بالش ؛ پستونك ؛ شيشه شير ؛ كفش ؛ اسباب بازي و حتي كرير ......  مناسبت اين ماه  شب يلدا و تولد بابا حميد بود ... شب يلدا برنامه خاصي نداشتيم و شام رفتي...
28 دی 1391

ورود به 16 ماهگي ؛ عيد قربان و سفر به تهران و..

عزيز تر از جانم  الان ساعت 11:45 دقيقه روز سه شنبه 9 آبان هست كه دارم اين مطلب رو برات ميزارم و من اداره هستم و كمي سرم خلوت شده و شما هم به سلامتي 15 ماه رو تموم كردي و وارد ماه 16 از زندگيت شدي.... وقتي سر كار هستم دلم برات خيلي تنگ ميشه و همش ساعت رو نگاه ميكنم كه زمان اتمام كار برسه و با شوق و ذوقي وصف نشدني بيام دنبالت و خستگي رو با خنده هات  و كلماتي كه ادا ميكني از تنم بيرون كني.. برات بگم كه اولين عروسي كه شما تشريف بردي و مهمون ناخونده شدي  به اتفاق عمه جون بود كه از من خواستن تا آماده ت كنم تا به همراهش بري عروسي يكي از دوستانشون ... انگار خيلي بهت خوش گذشته بود و رقصيده بودي و دست زده بودي ... چشمم روشن حالا رفي...
27 دی 1391

نظر دکتر در مورد آزمایش

پرنسسم جواب ازمایش رو بردم پیش دکتر و دکتر گفت یه کوچولو کم خونی دارم و قرص آهن داد و همینطور گفت یه کم قندم بالاست . البته تو برگه آزمایش چیزی مبنی بر بالا بودن ننوشته بود اما دکتر گفت قندم (فکر کنم اونی که بعد از گلوگز ازم گرفتن) ١٤٤ هست و بهتره ١٤٠ باشه و بهم گفت شیرینی و شکلات و قند و شکر رو نخورم و ماکارونی و پلو و نون و سیب زمینی رو کم کنم . خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم . نکنه این شروع دیابت باشه و بعد از به دنیا اومدن شما هم قندم پائین نیاد. اخه من اصلا چیزای شیرین دوست ندارم . بابایی هم همش دعوام میکرد که اگه جگر میخوردی آهنت پائین نبود" كه بعدا فهميدم اصلا خوردن جگر در اين دوران خوب نيست".البته بعدا خاله شادی گفت با دکتر صحبت کرده و...
17 دی 1391

شعر

دختركم اينم از شعري كه قولش رو داده بودم . گلم ! از خود رهيدن را بياموز                                به سر منزل رسيدن را بياموز مجال تنگ و راهي دور در پيش                             به پاهايت دويدن را بياموز زمين بي عشق خاكي سرد و مرده ست               به قلب خود تپيدن را بياموز جهان جولانگهي هم...
10 دی 1391